شبی گمنام وپوسته پوسته از آه و باران
شاید این رویاهای توست
این کسی که روی صندلیهای زیر باران نشسته
و مشتهایش را به باران و اندکی تلخی شب سپرده
با خود هیچ ندارد که برازندهی غربت تو باشد
خوابهای تو را گاهگاهی به کودکیت
و گاهگاهی به گلوگاه گریستن آدمهای بزرگ میرساند .
از پیشانی پر سرنوشتت
موهایت را کنار میزند و تابستان هفت سالگیت را رقم میزند .
تو برهنهای
حتی اشیائی برای پنهان کردن نداری
" مثل زمانی که در بطنم زمان را پلک میزدی و پهلوهایم را با لگد خوشبختی مینواختی "
تو برهنهای
وطنی برای بازگشت نداری
و مادری که در آغوشش رویاهای کودکی تو
به تو بازگردد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر