۱۳۸۸ دی ۲۴, پنجشنبه

خود

برای شادی دلم
دست ام خالی است
نمی توانم حتی روژی به‌ لبانم بمالم
یا در کنج خوشبختی هایم بخزم.
و از چشمان ستاره‌ گون کودکانم
جرقه‌ی زود گذر خنده‌ای را بربایم.
چقدر ... در برهوت آینه‌ بی پایانم
چقدر... به‌ حضور کمرنگ خود ناگزیر.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

بسیار بسیار عالی ، شاعرانه‌ و به‌ دنیای نگریستن زنانه‌ نزدیک . من از خواندن اینگونه‌ شعرها که‌ میاسفانه‌ نمه‌نه‌ی آنها در نزد ما خیلی خیلی اندک است براستی لذت بردم .